سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس درس را ادامه ندهد، به فهم نرسد . [امام علی علیه السلام]

یادش نه خیر!!! پارسال کمی قبل ازهمین موقع ها بود (آخرهای پاییز) ...داشتم همراه خانواده ام از سفر برمی گشتم . بارون کم کم بند اومد ولی دیگه از برف پاکن ماشین هم کار خاصی بر نمی اومد ...اونقدر شیشه ماشین زیر بارون کثیف شده بود که مجبور شدم یه گوشه جاده توقف کوتاهی بکنم و یه آبی به شیشه ماشین بزنم ...یه کم که رفتم جلو دیدم کنار جاده یه فضای خالی خوب و مناسب برای توقف هست...چند تا ماشین هم مثل من زده بودن کنار و داشتن شیشه ماشینشونو می شستن...فرصت خوبی بود ...زدم کنار و پیاده شدم ..سه چهار تا ماشین بودن ....یه کم پشت سرم تابلو رو دیدم : بانه 35 کیلومتر... ظرف رو گرفتم و آب کردم و پاشیدم رو شیشه و مشغول تمیز کردن شدم که چشمم افتاد به ماشین اولی ... یه پژو206 نقره ای ...باور نمی کردم ..اما حقیقت بود...روز روشن ...ساعت حدود 3بعد از ظهر.... خانوم جوونی از ماشین پیاده شد و صدای ضبط ماشین رو زیاد کرد و شروع به رقصیدن لب جاده کرد.....اصلا برام قابل هضم نبود....قبلا هم یه کم دور تر از لب جاده ها دیده بودم خانواده های بومی منطقه گاهی دسته جمعی رقص محلی می کردن ...زن و مرد..... اما این جوری اش دیگه خیلی برام وحشتناک بود....فکر کردم خیالاتی شدم ...اومدم و سرمو از ماشین داخل کردم و از خانومم  سئوال کردم ....شما هم دارید می بینید ...اون زن داره می رقصه....آره لامذهب داره می رقصه ... نمی دونم شوهرش بود یا ...؟؟؟ با لبخند کریهی رو لب ازش فیلم می گرفت ...رقص اونهم از نوع زننده و غربی اش ....لب جاده ....کم کم رو سری شو از سرش در آورد و بدون روسری شروع به رقصیدن کرد... هیچوقت اون صحنه یادم نمی ره ....ماشین هایی که از روبرو می اومدن براش چراغ می زدن و مردهای سیبلو برا این خانوم رقاصه انگشت به هم می زدن و بوسه می فرستادن ....چند بار عزم ام رو جزم کردم که برم جلو و به خروس خوش غیرت اون خانوم مرغه بگم بی غیرت چه ته؟؟؟ اما هر دفعه خانومم جلومو گرفت ...تازه مگه این جور آدمها حرف حساب حالی شونه....شاید ماشین های پشت سری اش هم دوست و آشناشون بودن ....شاید نوشیدنی هایی خورده بودن و حالشون سرجا نبود ...نمی دونم ...اما دیگه نمی تونستم اونجا وایستم ...کار رو نیمه کاره رها کردم و سوار ماشین شدم ...وقتی حرکت کردم و نزدیکشون رسیدم یه نگاه از روی عصبانیت به مرغ و خروس ماجرا انداختم که شاید با همین نگاه تند یه جورهایی احساس ناامنی کنن و زود جمع کنن و گورشونو گم کنن اما با دیدن ناراحتی من و قیافه بهم ریخته ام آقا خروسه هم یکی دو حرکت عاشقانه از خودش نشون داد و خم شد و رقص کنون صدای پخش ماشین رو تا می تونست بلند کرد.....تازه فهمیدم که ای بابا ما کجای کاریم ... اینها دیگه هیچ حجب و حیایی براشون نمونده و چنان احساس امنیتی می کنن  که تنها کسایی که باید کم بیارن و گورشون رو گم کنن مائیم... همین جور که داشتم طرف سنندج حرکت می کردم بغض گلو مو گرفت و یاد فیلم مستندی افتادم که چند هفته قبل از این ماجرا به دستم رسیده بود...فیلمی از کمین ضد انقلاب در جاده بانه ... درست همون جاهایی که  نسل جوون امروز ما می رقصیدن دهها نفر از جوونهای اون روزها ی مملکتمون تیکه پاره شدن و به خون نشستن ... از روی کوهها دسته دسته آرپیچی و توپ سبک و مسلسل بود که رو سر بچه ها می ریخت ...یاد شهید صیاد شیرازی بخیر... خوب بود رفت و این صحنه ها روندید...اون خانومه داشت روی پاره های بدن شهدا می رقصید.... رقص روی همه آرزوهای شهدا...رقص روی گریه مادرهای شهدا.... رقص روی هدف شهدا ..... رقص در لب جاده شهدا........

 دیشب (شب غدیر) بانه دعوت بودم و امروز که داشتم بر می گشتم ...همون جا اون صحنه تکون دهنده یادم افتاد و باز هم بجای بعضی از مسئولین از شهدا خجالت کشیدم.....



مهدی صفی یاری ::: شنبه 86/10/8::: ساعت 9:49 عصر نظرات دیگران: نظر